°•بدرقه•°

ساخت وبلاگ

خزان جان! وقت داری باهم حرف بزنیم؟ یا داری چمدون می‌بندی و سرت شلوغه؟ بیا دو دقیقه بشین قول میدم بعدش خودم کمکت کنم این همه زرد و نارنجی رو جمع کنی! باشه همینجوری میگم ، فقط گوشت اینجا باشه دیگه‌. واقعا دلت میاد تنهامون بذاری؟ آره! درسته! همیشه زمستون رو بیشتر از تو دوست داشتم ولی کی میتونه بشه پاییزِجان! که دستشو بگیرم و با یه موزیک لایت وسط معرکه‌ی روزگار برقصیم. بهت برنخوره گفتم زمستون رو بیشتر دوست دارما ، خب تو خیلی یهویی میای ، دقیقا همون جمله ی نامه‌ی آخر رادیو چهرازی:[پاییز وقتی میاد که یهو می‌بینی بهارت رفته واسه همیشه!]

اما دلنشینی! مثل اون دلتنگی مقدس مثل رفاقت مثل طعم گس خرمالو...
امسال دیر بارونت رو نصیبمون کردی و زیاد هم به جونت غر نزدم ، اما نه که فکر کنی دلتنگ نشدم ، غم بغلم نکرده بود ، چشمام تر نمی‌شد ، نه! اما باهم کنار اومدیم ، با بارون اول آبان ، با پرتوهای نور خورشید رو کتاب کمی‌دیرتر ، با آغوشای از سر دلتنگی ، با بغض ‌های فروخورده و لبخند از سر قدرت تو آینه ، با گرفتن دستایی که هرم همیشه سرد دستاتو بشکنه ، با شعرایی که دل بردن ، با چایت را من شیرین می‌کنم:) ، با جمله ی : ما خودمون ته این کاراییم واسمون فیلم بازی نکن ، با چش‌غره‌ها و تازگی atp ، با ورژن جدید! ، مراسم ، با اهواک و...
انقدر عجله داری؟ باشه ، ولی سال دیگه برگشتی ، رفته ها رو برگردون ، هدیه کلی بارون بیار ، قدم زدن تو خیابونایی که پر از برگای نارنجی ان ، با حال خوب و انرژی و امید! اینطوری غمگین فقط اشک و غمباد برامون می‌مونه. تو خیلی نابی خیلی عزیزی پشت سرت آب می‌ریزم که سالم بری و برگردی ، سال دیگه مثل زمستون براتو هم پیشواز می‌گیرم و منتظرت می‌مونم!

بنفشِ مشکے√چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۹/۳۰  |  14:48

[ زَمهَریر ]...
ما را در سایت [ زَمهَریر ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtareadam بازدید : 97 تاريخ : يکشنبه 11 دی 1401 ساعت: 18:19